یک خاطره از شهید سید مرتضی آوینی :
با او حرفم شد. تقصیر من بود. همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق با من نیست.
اما عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم. نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت : <از وقتی بحث تون شده، مرتضی رفته تو اتاق و درو بسته، نماز می خونه.>
دو ساعت بعد، من را دید. آمد جلو، گرم احوالپرسی کرد. عرق سرد نشست روی پیشانیم، از خجالت.
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
اجتماعی ,
شهدا ,
,
:: برچسبها:
شهید سید مرتضی آوینی, ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0